شاید آن نقطه ی نورانی چشم گرگان بیابان است
هیچ وقت هیچ نخواهد دانست... هیچ کس هیچ نخواهد دانست... بار خود را بستم... من هنوز هم به تنم دارم ، آن پیرهن هدیه ی تو و نخواهی دانست که ز سرمای زمستان نبودت به چه سان بگذشتم!!!!! گاه گاهی چشم خود را به تن باد سپار تا مرا نیست ببینی در یاد... لحظاهایم...لحظه هایی که نفس حبس شد و خاک شد لحظه ای همبستر باد. تو نخواهی دانست که چه روز است لحظه ی رفتن من... و نخواهی دانست مرگ من! خاک پر خون شده از پیکر پر دشنه ی من...
نوشته شده در شنبه 88/11/17ساعت
12:42 عصر توسط دریا نظرات ( ) | |
Design By : RoozGozar.com |